امیرمهدیامیرمهدی، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
امیدامید، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

قند عسلای مامان و بابا

باغ

صبح 5 شنبه مامان جون گفتن عصر میریم باغ و شبم میخوایم اونجا بخوابیم اگه دوست داشتین شما هم بیاین دور هم باشیم ما هم شب رفتیم  خیلی خیلی آب و هوای خنکی داشت ، خیلی هم خوش گذشت و تا عصر جمعه اونجا بودیم ........ من و خاله زهره و مامان جون تو اتاق بودیم دیدم دایی مصطفی موبایل به دست داره راه میره بهش گفتم موبایلت و جمع کن تا امیرمهدی هوس بازی با موبایل به سرش نزده (آخه خیلی دوست داری که همش با موبایل بازی کنی) که دیدم داری دایی رو صدا میزنی تا بیاد ازت عکس بگیره ، منم دیدم اوضاع رو به راهه خیالم راحت شد اینا هم عکسایی که دایی مصطفی ازت گزفته ... اینجا رو دوچرخه دایی نشستی   اینجا هم لب استخر  &nb...
30 فروردين 1393

شیرین زبون

یه بار همینطور که دراز کشیده بودم و تو فکر بودم به همسری گفتم یعنی این بچه مون چه شکلیه ؟ که یهو دیدم امیرمهدی برگشته میگه شکل بقیه آدما !!!!!!!!!!! یعنی تا این حد تو زندگیم قانع نشده بودم ...
23 فروردين 1393

کاردستی

اینم یه جامدادی خوشگل واسه امیرمهدی با استفاده از بطری دوغ و رول دستمال توالت و جعبه شیرینی  وااااااااااااااای که منو کشت بس که پرسید مامان اینو میتونم بذارم تو جامدادیم ، اونو میتونم بذارم ، این یکی هم میشه گذاشت ، فلان چیز که جا نمیشه چطوری بذارم ............... دیگه کلافه شده بودم  ...
19 فروردين 1393

کشاورز کوچولو

امروز رفتیم باغ باباجون  امیر مهدی هم دنبال بیلچه بود که یهو دیدم مشغوله واسه خودش رفتم ازش عکس بگیرم دیدم ژست گرفته میگه حالا بگیر   اینجا هم رو پشت بوم ساختمون داخل باغ منم با این وضعیت کشوندی بالا اینا هم گلهای تو باغه ...
19 فروردين 1393

نوروز 93

نوروز 93 خونه مامان جون  که البته یه سری وسایلش جمع شده مثل شیرینی و میوه سبزه ها هم زیادی بلند شده انگاری  (چون همون روز مامان جون دعوتی داشتن و باید کل سفره جمع میشد  ) اینم خونه خاله زهره (البته ماهی رو انداخته بودن تو حوض آب خونشون آخه تنگش کوچولو بود)   ...
19 فروردين 1393
1