باغ
صبح 5 شنبه مامان جون گفتن عصر میریم باغ و شبم میخوایم اونجا بخوابیم اگه دوست داشتین شما هم بیاین دور هم باشیم ما هم شب رفتیم خیلی خیلی آب و هوای خنکی داشت ، خیلی هم خوش گذشت و تا عصر جمعه اونجا بودیم ........ من و خاله زهره و مامان جون تو اتاق بودیم دیدم دایی مصطفی موبایل به دست داره راه میره بهش گفتم موبایلت و جمع کن تا امیرمهدی هوس بازی با موبایل به سرش نزده (آخه خیلی دوست داری که همش با موبایل بازی کنی) که دیدم داری دایی رو صدا میزنی تا بیاد ازت عکس بگیره ، منم دیدم اوضاع رو به راهه خیالم راحت شد اینا هم عکسایی که دایی مصطفی ازت گزفته ... اینجا رو دوچرخه دایی نشستی اینجا هم لب استخر &nb...